پخش زنده 				 				
 		 					امروز: 					 						 					 					- 					 				
 			امروز روز میلاد هشتمین امام شیعیان است.
هجرت امام رضا(ع) یک مهاجرت سیاسی اجباری بود
حجتالاسلام دکتر پور روستایی در ابتدای صحبت خود گفت: وقتی حکومت مامون استقرار پذیرفت مامون با نامههای متعدد از امام رضا(ع) خواست تا همراه بزرگان علوی به خراسان بیاید و چون با مخالفت امام رو به رو شد، پیکی برای انتقال امام رضا(ع) روانه مدینه کرد. صدوق از مخول سجستانی نقل میکند: زمانی که پیکی برای بردن امام رضا(ع) به خراسان وارد مدینه شد، من آنجا بودم. امام برای خداحافظی از رسول خدا(ص) به حرم آمد. او را دیدم که چندین بار از حرم بیرون آمده، دوباره به سوی آرامگاه رسول خدا(ص) بازگشت و با صدای بلند گریست. من به امام نزدیک شده، سلام کردم و علت این امر را جویا شدم. امام در جواب فرمود: «من از جوار جدم بیرون میروم و در غربت از دنیا خواهم رفت...»
وی با بیان اینکه هجرت امام رضا(ع) یک مهاجرت سیاسی اجباری بود که در سال 200 هجری به دستور خلیفه وقت انجام شد گفت: مسیر هجرت امام از مدینه به مرو چنین است: مدینه، مکه (برخی این شهر را مسیر هجرت نمیدانند)، نباج، بصره، اهواز، اربق (اربک)، ارجان (بهبهان)، ابرکوه (ابرقوه)، ده شیر (فراشاه)، یزد، قدمگاه خرانق (مشهدک)، رباط پشت بادام نیشابور، قدمگاه نیشابور، ده سرخ، طوس، سرخس و مرو.
وی تصریح کرد: در جریان هجرت حضرت رضا(ع) سه مساله عمده روی داد که به ترتیب عبارت است از: بیماری آن بزرگوار در اهواز، استقبال مردم در نیشابور و بیان حدیث سلسلة الذهب و زندانی شدن در سرخس. با توجه به استقبال بی نظیر مردم نیشابور از امام رضا(ع) و بیان حدیث سلسلة الذهب از سوی آن حضرت، رژیم عباسی چنان شایع کرد که امام رضا(ع) ادعای الوهیت کرده، او را بدین اتهام در سرخس زندانی ساخت. اینکه امام(ع) چه مدت در زندان بود، معلوم نیست ولی این واقعه نشان میدهد که پذیرش ولایتعهدی امری تحمیلی بود.
علل فراخواني و جلب امام رضا ـ عليه السّلام ـ از مدينه به مرو توسط مأمون ؟
وی گفت: مهمترين فصل تاريخي زندگي امام رضا ـ عليه السّلام ـ جريان ولايتعهدي آن حضرت است كه مأمون خليفه عباسي بعد از پيروزی بر امين، برادرش تصميم گرفت، كه حضرت را از مدينه به خراسان (مرو پايتخت مأمون) انتقال دهد. از آنجايي كه مأمون از ميان خلفاي عباسي عالمترين و سياستمدارترين آنها بود، در اين رابطه نقشهاي طرح كرد كه از اين طريق به اهداف خود برسد. لذا بعد از پيروزي بر برادرش امين و تسلط يافتن بر اكثر مناطق اسلامي تصميم گرفت كه علي بن موسي الرّضا ـ عليه السّلام ـ را از مدينه به مرو بياورد و در اين رابطه با فضل بن سهل (وزيرش) و حسن بن سهل مشورت كرده و نظر آنها را هم جويا شد و پس از آن گفت: من با خداي خود عهد كرده بودم اگر بر امين پيروز شوم خلافت را به افضل آل ابي طالب بسپارم و حالا افضل از علي بن موسي نميشناسم و بنابراين تصميم دارم او را به مرو بياورم و امور را به او بسپارم.
حجتالاسلام پور روستایی در ادامه گفت: با بررسي اوضاع و شرايط سياسي زمان مأمون ميتوان به اين نتيجه رسيد كه مأمون از اين اقدام خود دنبال اهداف خاصّي بوده با اين عمل مي خواسته بر برخي از مشكلات حكومتش فائق آيد و لذا وقتي كه عباسيان به اقدام مأمون اعتراض ميكنند در جواب آنها گوشهاي از اهداف خود را فاش و به آنها اشاره ميكند.
به گفته وی، یکی از اهداف مامون این بود که  اگر امام رضا ـ عليه السّلام ـ و لايتعهدي او را بپذيرد، الزاماً مشروعيت خلافت بنيعباس را پذيرفته است. يعني با قبول امام ـ عليه السّلام ـ خلافت عباسي رسميت مييافت و هدف دیگر تحت كنترل داشتن امام بود به این معنی که مأمون با آوردن امام رضا (ع) در تشكيلات خلافت، فعاليتهاي آن حضرت را كنترل و محدود ميكرد و آن حضرت ديگر نميتوانست خود را امام معرّفي كند، زيرا در اين صورت مردم را نه تنها به پذيرش ولايتعهدي خود، بلكه حتّي برای خليفهای كه جانشينی او را پذيرفته بود میبايست دعوت نمايد. لذا جنبة استقلالي عنوان امامت آل علي از بين ميرفت. 
 وی با بیان اینکه سومین دلیل كاستن از مقام و معنويت امام بوده است گفت: عامل ديگر كه در جلب امام به مرو مؤثر بوده اين است كه مأمون ميخواست با پذيرش ولايتعهدي از طرف امام (ع) مقام و منزلت آن حضرت كاهش يافته و از چشم طرفداران بيافتد و در اين صورت ديگر كسي به آن حضرت به عنوان يك چهرة منزّه و مقدّس نگاه نخواهد كرد. ابوصلت هروي در تعليل واگذاري ولايتعهدي به امام (ع) ميگويد: ولايتعهدي را به امام واگذاشت تا به مردم نشان دهد كه او دنيا خواه است و بدين ترتيب موقعيت اجتماعي و معنوي خود را پيش آنها از دست بدهد.
 وی دلیل بعدی را فرو نشاندن انقلابات و شورشهاي علويان عنوان کرد و افزود: از جمله عللي كه باعث شد مأمون در انتقال امام(ع) مصمم باشد، هراس از شورشهاي علويان بر ضدّ عباسيان بود كه در اكثر شهرهاي عراق و يمن در جريان بود و از طرفي هم علويان از احترام و گراميداشت مردم برخوردار بودند و نفوذ گستردهاي در بين تمام دستهها و طبقات داشتند.
 عضو هیات علمی دانشکده الهیات افزود: جذب حمايت مستمر خراسانيان و ايرانيان و از ميان بردن نفرتي كه اعراب و عباسيان از مأمون بعد از قتل امين داشتند دلایل دیگر مامون بود که از آنجايي كه مردم ايران و خراسان به آل علي محبّت و علاقة وافري داشتند و اين علاقه را در طول مسير امام رضا (ع) در منازل و شهرهاي مختلف بروز دادند، مأمون ميخواست با جلب امام به خراسان از اين نيرو هم در جهت اهداف خود سود جويد، همان طور كه براي از ميان بردن امين از اين نيرو سود جسته بود و ميخواست اين حمايت استمرار داشته باشد. همچنین مأمون با انتقال امام (ع) به مرو و زير نظر داشتن آن حضرت و سپس اجراي نقشة شهادت آن حضرت ميخواست كه كينه و كدورتي كه عباسيان از او داشتند از بين ببرد و اعتماد و محبّت عرب را نسبت به خويش بدست آورد.
حجتالاسلام دکتر پور روستایی هفتمین دلیل مأمون را ايجاد مصونيت خود با تحت نظر گرفتن امام (ع) عنوان کرد و گفت: مامون ميخواست در برابر خطري كه او را از سوي شخصيتي با عظمت و گرانقدر تهديد ميكرد محافظت نمايد و در زير ساية حمايت از امام (ع) حكومت خويش را محفوظ دارد. از طرفي مأمون از وجود امام و شخصيت با نفوذ آن حضرت بسيار در هراس بود و به هر نحوي و با هر وسيلهاي ميخواست از اين تهديد و خطر در امان باشد و لذاست كه ميبينيم مأمون در قبولاندن ولايتعهدي به امام، حضرت را تهديد ميكند كه اگر ولايتعهدي مرا نپذيري همانند عمر رفتار خواهم كرد كه در شوراي خلافت بعد از خود تهديد كرده بود كه هر كس شركت نكند او را گردن بزنند، و لذا مأمون هم امام را در تنگنا قرار ميدهد و ميگويد: اي علي بن موسي الرضا (ع) اگر اين امر را نپذيري گردنت را خواهم زد و امام را تهديد به قتل ميكند.
تثبیت روزافزون شیعه در ایران
وی افزود: در نهايت امام هم با درايتي كه داشتند شرايطي براي پذيرش ولايتعهدي مقرّر مينمايد و مأمون را در اكثر اهداف ناكام ميگذارند و اين بود كه نفوذ امام در بين عامه مردم روز به روز بيشتر ميشد و اين امر هراس و بيم مأمون را بيشتر ميكرد. بنابراين مأمون بعد از اينكه بر امين غلبه كرد و امور را در اختيار گرفت به خاطر اينكه از جانب علويان و بالاخصّ امام رضا (ع) احساس خطر ميكرد و همچنين به خاطر جذب نيروي ايرانيان و بدست آوردن دل اعراب و عباسيان و در كنترل و تحت نظر داشتن امام (ع)، آن حضرت را در سال 201 هجري از طريق بصره به مرو انتقال داد و بعد از گذشت دو سال با هر ترفندي خواست كه از شخصيّت و عظمت آن حضرت بكاهد ولي نتوانست و نفوذ امام روز به روز بيشتر ميشد و در نهايت آن حضرت را در ماه صفر سال 203 مسموم و به شهادت رساند.امّا حضور امام (ع) در ايران يك نتيجة بسيار مهمّي براي تشيّع به بار آورد و شيعه را موقعيت و تثبيت روافزون داد.
حجتالاسلام پور روستایی در ادامه به بیان روایات مشهوری از امام رضا(ع) از جمله نشانه موی پیامبر (ص)، صحبت گنجشک با امام رضا(ع)، میهمان دوستی امام(ع)، ابرهای سیاه، شربت گوارا، آخرین طواف، کوه و دیگ و ... پرداخت.
نشانه موی پیامبر صلی الله علیه و آله
وی گفت: در روایات آمده است؛ مردی از نوادگان انصار خدمت امام رضا (ع) رسید. جعبه ای نقره ای رنگ به امام داد و گفت:آقا! هدیه ای برایتان آورده ام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبراکرم صلی الله علیه و آله است.که از اجدادم به من رسیده است».حضرت رضا علیه السلام دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهای پیامبر است».مرد با تعجب و کمی دلخوری به امام نگاه کرد و چیزی نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روی آتش گرفت. هرسه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موی پیامبر صلی الله علیه و آله روی آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.
صحبت گنجشک با امام (ع)
وی افزود: در روایت دیگری از سوی "سلیمان" یکی از اصحاب امام رضا (ع) نقل شده است؛ حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت.امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند: « سلیمان! ... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!...با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم...با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»
مهمان دوستی امام (ع)
حجتالاسلام پور روستایی در ادامه گفت: درخصوص مهمان دوستی امام(ع) یکی از نزدیکان امام نقل کرده است: مرد گفت: «سفر سختی بود. یک ماه طول کشید».امام رضا علیه السلام فرمودند: «خوش آمدی!»ببخشید که دیروقت رسیدم. بی پناه بودن مرا مجبورکرد که دراین وقت شب، مزاحم شما شوم».امام لبخندی زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده ای مهمان دوست هستیم».در این هنگام روغن چراغ گردسوز فرونشست و شعله اش آرام آرام کم نور شد. مهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمنده ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمی انداختم».امام در حالی که با تکه پارچه ای، روغن را از دستش پاک می کرد، فرمودند: «ما خانواده ای نیستیم که مهمان را به زحمت بیندازیم».
ابرهای سیاه
وی ادامه داد: از "حسین بن موسی" نیز روایت شده است؛ از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا(ع)؛ نه!... فقط باورم نمی شد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.آن روز صبح به همراه امام رضا (ع) از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب می شد اگر می توانستم امام را آزمایش کنم.در همین فکرها بودم که امام پرسیدند: «حسین!... چیزی همراه داری که از باران در امان بمانی؟!»فکر کردم که امام با من شوخی می کند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثری از شوخی ندیدم. با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتی یک لکّه ابر هم در آسمان نیست...».هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره ای باران که روی صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم. سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهای سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما می آمدند و جایی درست بالای سرِ ما، درهم می پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.
شربت گوارا
به گفته وی از "ابوهاشم جعفری" نیز روایت شده است: به سخنان امام گوش می دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیشتر می کرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: «کمی آب بیاورید!»خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.نه! نمی شد. اصلاًنمی توانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگی ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهره ام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمی آرد و شکر و آب بیاورید».وقتی خادم برای امام رضا (ع) آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقداری هم شکر روی آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمی دانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشکّر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا (ع) ناخودآگاه دستم را به طرف ظرف شربت درازکردم.شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگی ات را از بین می برد.
شما امام من هستید
وی تصریح کرد: از یکی از دوستان "ابن ابی کثیر" نیز نقل شده است؛ بعد از شهادت امام موسی کاظم (ع) ، همه درباره امام بعدی دچار شک و تردید شده بودند. همان سال برای زیارت خانه خدا و دیدار بستگانم به مکّه رفتم.یک روز، کنار کعبه، علی بن موسی الرضا (ع) را دیدم. با خود گفتم: «آیا کسی هست که اطاعتش بر ما واجب باشد؟»هنوز حرفم تمام نشده بود که حضرت رضا (ع) اشاره ای کردند و گفتند: «به خدا قسم! من کسی هستم که خدا اطاعتش را واجب کرده است».خشکم زد. اول فکر کردم شاید متوجه نبوده ام و با صدای بلند چیزی گفته ام. اما خوب که فکر کردم، یادم آمد که حتی لب هایم هم تکان نخورده اند. با شرمندگی به امام رضا (ع) نگاه کردم و گفتم: «آقا!... گناه کردم... ببخشید!... حالا شما را شناختم. شما امام من هستید». حرف «ابن ابی کثیر» که به این جا رسید، نگاهش کردم ... بغض راه گلویش را گرفته بود.
آخرین طواف
وی با اشاره به روایت موفّق یکی از خادمان امام (ع) گفت: حضرت جواد (ع) پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفری بود که همراه با امام رضا (ع) به زیارت خانه خدا می رفتیم. خوب به یاد دارم...حضرت جواد را روی شانه ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف می کردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجرالاسود» بایستیم. اوّل حرفی نزدم، امّا بعد هرچه سعی کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج می زد. به زحمت امام رضا (ع) را پیدا کردم و هر چه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجرالاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم. «پسرم! چرا با ما نمی آیی؟»نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما می آیم».بگو پسرم!»پدر! آیا مرا دوست دارید؟»البته پسرم!»اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب می دهید؟»حتما پسرم».پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».سکوت سنگینی بر لب های امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک در چشم امام جمع شده بود. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... .
سؤالی که فراموش کرده بودیم
وی گفت: از "اسماعیل بن مهران" نیز نقل شده است؛ من و «احمد بَزَنطی» در دِه صَریا در مورد سن حضرت رضا (ع) صحبت می کردیم. از احمد خواستیم که وقتی به حضور امام رسیدیم، یادآوری کند که سن امام را از خودشان بپرسیم.روزی توفیق دیدار امام، نصیب مان شد. آن موقع، ما، جریان سؤال از سن امام را به کلّی فراموش کرده بودیم، امّا به محض این که احمد را دید، پرسید:احمد! ... چند سال داری؟»سی و نه سال.امام فرمود: «امّا من چهل و چهار سال دارم».
به سوی شهر غربت
عضو هیات علمی دانشکده الهیات در ادامه صحبتهای خود به نقل از "سجستانی" گفت: روز عجیبی بود. فرستاده مأمون خلیفه عباسی آمده بود تا امام را از مدینه به سوی خراسان روانه کند. چهره و حرکات امام، همه و همه، نشانه های جدایی بودند. وقتی خواست با تربت پیامبر (ص) وداع کند، چند بار تا کنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدایی را نداشت.طاقت نیاوردم. جلو رفتم و سلام کردم. به خاطر مسافرت و این که قرار بود امام به جای مأمون در آینده خلیفه شود، به ایشان تبریک گفتم، امّا با دیدن اشک امام، دلم گرفت. سکوت تلخی روی لب هایم نشست. امام فرمودند:خوب مرا نگاه کن!... حرکتم به سوی شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست... سجستانی!... بدن من در کنار قبر هارون پدر مأمون دفن خواهد شد».
گلیم کهنه اتاق
حجتالاسلام دکتر پور روستایی همچنین با اشاره به روایتی از "نعمان بن سعد" گفت: "نعمان بن سعد" میگوید؛ کنار امیرالمؤمنین علی علیه السلام نشسته بودم. امام نگاهی به من کردند و فرمودند:نعمان!... سال ها بعد، یکی از فرزندان من در خراسان با زهر کشنده ای شهید خواهد شد. اسم او مثل اسم من، علی است. اسم پدرش هم مانند اسم پسر«عمران»، موسی است. این را بدان! هرکس که قبر او را زیارت کند، خدا تمام گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید... به خاطر پسرم علی».حرف امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست!... امّا من چرا گناه کنم که به خاطر بخشش، امام رضا (ع) را زیارت کنم؟ باید به خاطر دلم و برای محبتم به اهل بیت (ع) او را زیارت کنم».به امام نگاه کردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید می کرد.
در یادِ مایی
وی به نقل از "عبداللّه بن ابراهیم غفاری" گفت: تنگ دست بودم و روزگارم به سختی می گذشت. یکی از طلبکارهایم برای گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا (ع) را ببینم. می خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتی صبر کند.زمانی که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه ای بخورم. بعد از غذا، از هر دری سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلاً به چه منظوری به صریاء آمده بودم. مدّتی که گذشت، حضرت رضا (ع) ، اشاره کردند که گوشه سجاده ای را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته ای هم کنار پول ها قرار داشت. یک روی آن نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه ، محمد رسول اللّه ، علی ولی اللّه ». و در طرف دیگر آن هم این جملات را خواندم: «ما تو را فراموش نکرده ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیّه اش هم خرجی خانواده ات است».
کوه و دیگ
وی در پایان با اشاره به روایتی از "ابا صلت هروی" گفت: در این روایت آمده است؛ همراه امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «دهِ سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهی به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهی به صحرا کردیم. اثری از آب نبود. نگران برگشتیم. امّا از تعجّب زبانمان بند آمد. امام با دست شان مقداری از خاک را گود کرده بود و چشمه ای ظاهر شده بود.وارد «سناباد» شدیم. کوهی نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگ های سنگی می ساختند. امام به تخته سنگی از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند:خدایا!... غذاهایی را که مردم با دیگ های این کوه می پزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»فکر می کنم خدا به برکت دعای امام، به کوه، نظر خاصی کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگ هایی بپزیم که از سنگ آن کوه ساخته شده باشد.روز بعد، پس از کمی استراحت، امام به طرف محلی که «هارون» پدر مأمون در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتی جار زدند که امام می خواهد قبر هارون را زیارت کند، امّا امام با یک حرکت ساده، نقشه های مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطی در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند:این جا قبر من خواهد شد... شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد... و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد.بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجده ای طولانی، چیزهایی را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود.