پخش زنده
امروز: -
"بابا نان داد! "او این درس را هیچ گاه نخوانده و اصلاً به گوشش هم نخورده است؛ چون نه محبت و حضورِ پدر را لمس کرده و نه هرگز شرایط تحصیل برایش فراهم بوده است.
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما مرکز ایلام؛ در حال عبور از "پارک ملت" شهر ایلام بودم که پسربچه ای نوجوان، لاغراندام و قد بلند با شلوار کُردی که صورت ظریف و سفیدش به خاطر تکدی گری، آفتاب سوخته شده بود، نظرم را به خود جلب کرد. او تفاوتی با گداهای دیگرِ شهر نداشت؛ اما چیزی که باعث تعجب من شد، صدایی بود که آرام و دزدکی از ته حلقش بیرون می آمد و کمک می خواست. اولش فکر کردم که شاید به خاطر برانگیختن احساسات دیگران چنین رقت انگیز حرف می زند؛ اما بیشتر که دقت کردم با خودم گفتم که حتماً دلیل دیگری دارد.
پولی روی تکه کارتونی که پهن کرده بود، گذاشتم و کنارش نشستم. اسمش را پرسیدم و او با تعجب نگاه معناداری انداخت و چیزی نگفت؛ اما من سعی کردم هر که طور شده با او ارتباط کلامی ام را برقرار کنم.
پرسیدم چرا اینقدر آرام حرف می زنی؟
و او باز هم سکوت کرد. تا این که برای به حرف آوردنش سؤالم را جور دیگری مطرح کردم: به خاطر جلب ترحمِ مردم این گونه حرف می زنی؟
او بالأخره پاسخی یک کلمه ای داد؛ "نه"، اما به سؤال بعدی ام در مورد دلیل گدایی اش چیزی نگفت.
به خیالِ خودم، می خواستم در ذهنش تلنگری بزنم تا به چیزی غیر از وضعیت موجودِ زندگیش فکر کند؛ برای همین به او گفتم تا حالا به این موضوع فکر کردی که برای خودت یک شغل داشته باشی؟
و او با حسرتی که در نگاه و صدای همچنان آرام خود داشت، گفت: سرمایه ای ندارم و دیگران هم به خاطر ضعف جسمانی و سن کمی که دارم کاری به من نمی دهند. در خانه هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم حتی نان خالی، مادرم از گرسنه دیدنِ ما زجر می کشید؛ برای همین تصمیم گرفتم به گدایی بروم وگرنه من قبلاً این کاره نبوده ام.
سر صحبتم با او باز شده بود، انگار داشت، سنگینی غمِ ناگفته های 2 ساله اش در وجود او سبک می شد و من هم الان دیگر، اطلاعاتی از زندگی او به دست آورده بودم. اطلاعاتی مثل این که: او 10 سال دارد، به خاطر مشکلات مالی، هرگز مدرسه نرفته، پدرش به جرم قتل در زندان است و در یک خانه ی اجاره ای بسیار کوچک که در حاشیه ی شهر و پای کوه است با مادر و 2 خواهر و تنها برادرِ 5 ساله اش زندگی می کند. بنابراین تصمیم گرفتم برای تکمیل گزارشم از نزدیک با زندگی اش آشنا شوم تا این که بالأخره با او راهیِ خانه اشان شدم.
"بابا نان داد! "
او این درس را هیچ گاه نخوانده و اصلاً به گوشش هم نخورده است؛ چون نه محبت و حضورِ پدر را لمس کرده و نه هرگز شرایط تحصیل برایش فراهم بوده است؛ اما او خود در نبود پدر، این نقش را بر عهده گرفته و بار سنگین زندگی را بر شانه های کودکانه اش گذاشته و تا به امروز هم بیشتر از دو سال است که آن را حمل می کند.
او می خواست به سفره ی خالی و اجاق سوت و کور آشپزخانه اشان بوی نان بیاورد و به نگاه های خیس خواهر و برادرهایش آرامش و برق امید؛ اما با وجود شرایطی که خودش در ابتدای صحبت هایش به آن اشاره کرد، راهی جز انتخاب یک تصمیم سخت و مهم برای نجات شکم گرسنه ی سفره اشان، علی رغم میل باطنی اش در خصوص پرداختن به این کار نداشت و به تکدی گری می پرداخت.
پس از طی کردن مسیری تقریباً طولانی به خانه اشان رسیدیم. خانه ای که با وجود ذهنیتی که از کوچک بودنش داشتم اما هرگز تصور نمی کردم اینقدر محقر باشد. کُلِ طول و عرض آن به اندازه ی یک اتاق متوسط بود. داخل هال با فاصله هایی کوتاه از هم روبه روی یکدیگر نشستیم. به آن ها اطمینان دادم که اسم و عکسِ واضحی از آن ها منتشر نشود و این گونه شد که مادر هم از قصه ی زندگی و ناگفته هایش، سر درد دل خود را باز کرد: شوهرم به جرم قتل زندان است، بچه هایم از شدت گرسنگی داشتند بی هوش می شدند. تحمل این وضع برایم خیلی سخت بود. تا این که تصمیم گرفتم برای نجات آن ها به گدایی بروم. اولش خیلی برایم مشکل بود. صورتم را می پوشاندم و یک گوشه می نشستم، روسری ام را جلوی دهانم می گذاشتم و سعی می کردم صدایم را تغییر بدهم که مبادا کسی من را بشناسد. به خانه هم که می آمدم سعی می کردم ناراحتی ام را از بچه ها پنهان کنم اما بی فایده بود آنقدر ناراحت بودم که آن ها می فهمیدند. تا این که دو، سه روز که از این وضعیت گذشت، یک روز صبح که زلیخا از خواب بیدار شد، گفت تصمیم گرفته ام از این به بعد خودم به گدایی بروم.
آری! کسی که با لباس و سر و وضع پسرانه تکدی گری می کرد، دختر بود و من شگفت زده، پاسخ تعجب قبلیِ خود را از دلیل آرام، صحبت کردن او گرفتم.
هراس از به خطر افتادن نجابتش موجب شده بود تا این تصمیم عجیب و ایثارگرانه را با وجود سن کمش ( 8 سال) بگیرد و تمام دنیای دخترانگیش را در زیر لباسی مردانه پنهان کند و آنگاه به ایفای نقشی جدید بپردازد او با دنیای دخترانگیش خداحافظی کرد و به تمام سختی ها و مشکلات زندگی خانواده اش سلام گفت تا دستانِ نداری و فقر، جان مادر، خواهر و برادرش را نگیرد و اکنون او نان آور خانواده شده است.
زلیخا باید اجاره ی صد هزار تومانی خانه را نیز بدهد، صدهزار تومانی که او باید به سختی آن را تهیه کند.
او سن و سال زیادی نداشت اما غم سنگینی را که در زیر چهره ی آرام و معصومانه اش پنهان کرده بود از توان شانه های کوه های ایلام نیز خارج بود. سنگینی غم او به راحتی در دل هر نگاهی می نشست، من نیز از این احساس مستثنی نبودم و او که انگار از چشم هایم همدردی من را با خود خوانده بود با آهی کودکانه سرش را پایین انداخت و با تار و پود موکتِ پوسیده اشان خودش را مشغول کرد. او سرش پایین بود؛ اما سربه زیریش می گفت که زلیخا با سربلندی به تمام بدی ها و بیراهه های روزگارش نه می گوید. به چهره های مغموم خانواده ی زلیخا که نگاه می کردم با خودم گفتم مگر فقر چقدر می تواند سنگدل و بی رحم باشد که این گونه و با تمام وجود راه ورود شادی را به این خانه بسته و لبخند را از آن ها گرفته است انگار مدت ها بود که هیچ هوای تازه ای به دل آن ها نخورده بود. تنها هوایی که هرچند وقت یکبار تازه می شد، آه مادر و فرزندانی بود که چه در حال گفتگو و چه در حالت سکوت بر فضای بسته ی اتاق می وزید.
زلیخا سرش را پایین انداخته و ساکت و غمگین نشسته بود اما انگار چیزی باعث بی تابی اش شده بود از دلیل اضطرابش پرسیدم او سکوت کرد؛ اما مادرش رو به زلیخا کرد و گفت: دیر نمی شود دخترم عجله نکن.
با لبخند گفتم می خواهی به سر کارت بروی؟
مادرش گفت: همیشه این وقت روز بیرون می رود.
گفتم ما زیاد وقتت را نمی گیریم زلیخا!
او با شرم خاصی سرش را تکان داد و زیر لب و آرام گفت:نه اشکالی ندارد.
زلیخا سپس از چگونگی تصمیم خود برای تکدی گری با لباس پسرانه گفت.
او گفت: دلم نمی خواست مادرم به خاطر ما به گدایی برود و رنگ صورتش پیش آشنا و غریبه زرد شود. هیچ بچه ای دلش نمی خواهد که مادرش دستش را پیش کسی دراز کند. من می دیدم که این کار چقدر برای او سخت است تحمل عذاب کشیدنش را نداشتم برای همین هم تصمیم گرفتم خودم این کار را بکنم.
او ادامه داد: وقتی که تصمیمم را به مادر گفتم ابتدا قبول نکرد و گفت من نمی توانم دختربچه ای مثل تو را داخل کوچه و خیابان ها رها کنم ممکن است افرادی برایت مزاحمت ایجاد کنند از طرفی خودم هم حاضر نبودم که به عنوان یک دختر وارد این کار شوم. قبلاً فکرش را کرده بودم و وقتی به مادرم گفتم می خواهم با لباس پسرانه این کار را بکنم فقط به صورتم نگاه کرد و چیزی نگفت او خیلی ناراحت بود و رضایت و سکوتش از سر ناچاری بود ما گرسنه بودیم حتی پول نان خالی را هم نداشتیم. از طرفی باید اجاره ی خانه را هم پرداخت می کردیم.
وقتی که برای اولین بار به گدایی رفتم، خیلی خجالت می کشیدم همه ی بغضم را نگه داشتم تا به خانه رسیدم. دیر وقت بود مادرم هنوز بیدار و منتظر رسیدن من مانده بود. ناراحتیم را از او پنهان کردم و با لبخند، پولی را که به دست آورده بودم به مادر دادم و بعد داخل اتاق رفتم. آن شب را تا صبح بیدار بودم و بی صدا اشک می ریختم و به بدبختی هایمان فکر می کردم. هنوز هم تکدی گری برایم عادی نشده است از این که دستم را پیش دیگران دراز می کنم بدم می آید، ناراحت می شوم، دلم می خواهد من هم مثل خیلی ها روی پاهای خودم بایستم.
روزی چند ساعت را بیرون هستی؟
یک بار روز و یک بار در شب بیرون می روم. من این مسافت را پیاده طی می کنم چون از حدود (10-15 ) تومانی که در می آورم برای هر بار رفت و برگشت باید 10هزار تومان کرایه بدهم. پاهایم درد گرفته و افت فشار هم گرفته ام یکی دو بار نیزبستری شدم و برایم سرم وصل کردند؛ اما به خاطر خانواده ام مجبورم این سختی ها را تحمل کنم و ادامه بدهم.
او از پولی که به دست می آورَد برای خودش هیچ چیزی نمی خرد. خودش می گوید: همه ی درآمدش را به مادرش می دهد.
زلیخا می افزاید: خیلی وقت ها از جلوی مغازه ای رد می شود و از چیزی خوشش می آید اما به خاطر خانواده اش از خریدن آن صرف نظر می کند.
زلیخا که دیگر بغض گلویش پر رنگ تر هم می شود اضافه می کند: من و خواهر و برادرهایم خیلی آرزوها داشته ایم اما شرایطمان جوری بوده که حتی نتوانستیم آن ها را به زبان بیاوریم چون وقتی که ما برای تهیه امکانات اولیه ای مثل غذا و لباس و پول آب و برق و... مانده ایم چطور می توانیم از آرزوی داشتن عروسک و اسباب بازی و کفش و لباس شیک و گران قیمت و تفریح و گردش حرف بزنیم.
او در پاسخ به این سوال که آیا دلت برای لباس های دخترانه ات تنگ شده یا خیر، می گوید:
وقتی چشمم به مغازه هایی که لباس دخترانه می فروشند، می افتد خیلی دلم برای خودم تنگ می شود اما به خودم دلداری می دهم و می گویم اگر هم لباس دخترانه می پوشیدم باز نمی توانستم لباس هایی به این گران قیمتی بخرم و اینگونه خودم را آرام می کنم. فعلاً همین لباس ها را دوست دارم چون باعث شده من، مادرم و خواهرها و برادرم کنار هم زندگی کنیم درست است که غذایمان ساده است اما خدا را شکر از گرسنگی بهتر است.
او در خصوص بزرگترین حسرت زندگیش می گوید: حسرت من داشتن پدریست که مثل خیلی از پدرهای دیگر به سر کار برود و دست من و خواهر و برادرهایم را بگیرد و به پارک ببرد وقتی که شب ها برای تکدی گری به پارک می روم و این خانواده ها را می بینم، خیلی حسرت می خورم و دلم می گیرد. تنها تصویری که من از پدرم در ذهن دارم فقط قاب عکسی ست که بر دیوار خانه امان نصب شده است. داشتن یک خانه که مال خودمان باشد و آرزوهایی که شاید برای خیلی ها عادیست و اصلاً آرزو به حساب نمی آید، یا رفتن به مدرسه حسرت هایی ست که هر روز صبح برایم تازه می شوند.
حسرت های زلیخا کوچک بود و بزرگ. و چقدر ساده و راحت دست یافتنی می شد اگر ما به مهربانی اجازه ی حضور می دادیم.
بنابراین یکی از خیرین شهرمان به نام خانم مرادیان با شنیدن قصه ی زلیخا تصمیم گرفت برای او معلم خصوصی بگیرد تا حد اقل یکی از آرزوهای او برآورده شود.
خانم مرادیان می گوید با گرفتن این معلم خصوصی برای زلیخا در حقیقت با یک تیر دو نشان زده ام. کسی که به زلیخا درس می دهد خودش با مشکلات مالی بسیاری مواجه است و نیاز مبرم به کمک مالی دارد.
اما مشکلات زلیخا و خانواده اش بسیار بیشتر از مشکل درس خواندن است بنابراین موضوع را با برخی از خیرین استان مطرح کردم که در نهایت با حمایت این افراد و پرداخت اجاره خانه و کمک مالی به آن ها، مادر زلیخا که این روزها دیگر طلاقش را نیز از همسرش گرفته است، توانسته نفس راحتی بکشد و با پخت نان محلی، دخترش را از ادامه ی تکدی گری بازدارد.
دیدن فردایی که زلیخا یک روز با حسرت از آن حرف می زد و تحقق آرزوهایی که برایش محال به نظر می رسید، چیزی بود که احساس کردم، ارزش آن را دارد تا چند سالی منتظر بمانم و گزارش ناتمامم را با کارهایی که زلیخا با همت خود تمام می کند، ببندم و سپس آن را منتشر کنم.
بعد از گذشت 3 سال دوباره سراغش رفتم، او با همت و شور و اشتیاقی که از خود نشان داده، توانسته است تحصیلات مقدماتی نهضت را به پایان برساند و حالا دیگر لباس های هرچند ساده و کهنه؛ اما دخترانه اش را بپوشد و مجبور نباشد از این به بعد، برای نجات خانواده، خودش نباشد.
زلیخا می گوید تصمیم گرفته است در دوره های کارآموزی کمیته امداد نیز شرکت کند و با کسب مهارت، به شغل بهتری برای امرار معاش خود، فکر کند.
نجات حتی یک نفر از افتادن در گرداب هولناک تکدی گری، کمک به نجات نسلی ست که قرار است پیشه پدر و مادر خود را ادامه بدهند و کمک به پیشگیری از افزایش معضلات اجتماعی و فرهنگی است.
اما این که فقر، موجب بزهکاری می شود یا بزهکاری موجب فقر، موضوعی ست که به زعم کارشناسان اجتماعی، ارتباطی دوسویه با هم دارند.
کارشناسان حوزه ی علوم اجتماعی بر این باورند که فقر و انحرافات اجتماعی، پدیدههایی هستند که به نظر بسیاری از صاحب نظران با یکدیگر در ارتباطند.
آنان اظهار می کنند: تحقیقات و پژوهشها در عین حال که مؤید وجود رابطه ی مستقیم بین فقر و انحرافات نیست، اما وجود همبستگی میان آن دو را تأیید میکند.
به گفته ی یک دکترای جامعه شناسی، کنش آدم ها نسبت به موضوع فقر، متفاوت است؛ همچنانی که در کاراکترهای این گزارش نحوه ی برخورد پدر زلیخا و خودِ زلیخا و مادرش را به پدیده ی فقر مشاهده کردیم.
حمید حیدرپناه می گوید: با این دیدگاه نقش دین و فرهنگ می تواند در نوع کنش های فردی و اجتماعی به مقوله ی فقر، تعیین کننده باشد.
پژوهشها نشان می دهد شماری از متكديان به دلايلی مانند طلاق، اعتياد، بی سرپرستی، بد سرپرستی و محروميت از رفاه اجتماعی، دارای پيوندهای ناقصی با جامعه و خانواده هستند كه سبب افزايش ميل به انحراف و از جمله تكدیگری در بين آنان شده است.
جامعه شناسان براين باورند كه تكدی گری به ويژه در میان زنان و دختران معضلی است كه ميتواند پوششی برای رخداد آسيبهای اجتماعی مختلف مانند روسپی گری، واسطه گری، تن فروشی، فروش و مصرف مواد مخدر باشد.
كمك مستقيم به متكديان، آسيبهای اجتماعی را افزايش و گسترش میدهد و وجود اين افراد چهره شهر را زشت می کند.
و حالا روی آوردن به شیوه نوین تکدی گری به راهکار جدیدی برای به دست آوردن سود بیشتر در میان متکدیان تبدیل شده است. حتما با روش های قدیمیِ بسیاری از جمله آسیب زدن به خود از طریق سوزاندن صورت و بدن و شیوه های متفاوت دیگری برای برانگیختن احساس ترحم مردم از سوی این قشر مواجه شده اید؛ اما خوب است بدانیم که با نخ نما شدن این راهکارها متکدیان به فکر ابداع شیوه جدیدی برای جلب ترحم دیگران افتاده اند؛ به گونه ای که این افراد از مردم میخواهند تا برای آنها مواد خوراکی بخرند و به خانه ببرند؛ اما واقعیت این است که آن ها هیچ گاه این اقلام خوراکی را به خانه نمی برند بلکه جنسشان را دوباره به مغازه دار میفروشند
و جالب این جاست که مغازه دار هم با آنها همکاری میکند و قسمتی از پول را به آنها برمیگرداند؛ این راه جدید تکدیگری جایگزین راههای قبلی شده است.
از علت همکاری مغازه دار که می پرسم، می گوید: به خاطر دلسوزی و کمک به همنوع این کار را می کنم.
البته ناگفته نماند که مغازه دارها نیز از قِبَلِ این معامله سود می برند.
"یوسف فتحی" دکترای جامعه شناسی، نقش رسانهها را در اين زمينه موثر می داند و می گوید: رسانه ها با توليد و پخش برنامههای متنوع و انتقادی به شناسايی متكديان و آگاهی جامعه در خصوص آسیب های كمك كردن به این افراد اقدام كنند؛ ضمن اين كه سازمانهای فرهنگی نيز با انعكاس گزارشها و پيامهای فرهنگی در قالب بنر، پوستر، بروشور و كتابچه میتوانند در اين خصوص موثر باشند.
اما با وجود فعاليت ها و برنامه ريزی های مسئولان، تكدی گری به عنوان پديده ای سازمان يافته و به عنوان يك معضل اجتماعی محسوب می شود كه در كنار سوء استفاده از عاطفه و خيرخواهی مردم، ضعف فرهنگی و مديريتی نيز در بروز آن مشهود است.
معاون اجتماعی بهزیستی استان گفت: جمع آوری و ساماندهی متكدیان در قالب یك تقسیم كار بین شهرداری، نیروی انتظامی، کمیته امداد و سازمان بهزیستی صورت می گیرد و بهزیستی به تنهایی هیچ گونه حق یا وظیفه ای در جمع آوری آنها ندارد.
کُردی با بیان اینكه بسیاری از این افراد پس از جمع آوری بلافاصله باز هم به این كار باز می گردند، یادآور شد: ساماندهی كودكان كار و متكدیان تنها با كمك مردم امكان پذیر بوده و اگر مردم كمك های خود را به طور كامل از این افراد قطع كنند آنان دیگر انگیزه ای برای تكدی گری نخواهند داشت.
وی افزود: جمع آوری این افراد از سطح شهر با دستور قضایی و برعهده نیروی انتظامی و شهرداری است.
"کُردی" در پاسخ به این سوال که چرا آموزش های فرهنگی و اقتصادی برای ورود سالم و کارای این افراد به جامعه وجود ندارد، گفت: میانگین درآمد روزانه ی این افراد بین 70 تا 120 هزار تومان است و با توجه به این که شغل مناسبی که با این درآمد برابری کند و جایگزین تکدی گری شود، وجود ندارد این افراد پس از رهایی از کمپ به کار سابق خود ادامه می دهند.
مسئول جمع آوری متکدیان شهرداری ایلام نیز گفت: شهرداری با احداث یک کمپ موقت در محدوده ی میدان قرآن شهر ایلام اقدام به شناسایی و جمع آوری متکدیان می کند.
"حسین علی مولایی" افزود: تاکنون (50) متکدی در سطح شهر ایلام و با همکاری نیروی انتظامی، شناسایی شده اند که تنها (10) نفر از آن ها بومی هستند و بقیه از استان های دیگر آمده بودند که به استان های خود عودت داده شده اند.
و کلام آخر این که:
برای ریشه کنی این معضل، باید قانون دقیق و جامعی شكل بگیرد؛ تا این جرم آشکار، آزادانه و بدون دلهره در جامعه ادامه پیدا نکند.
*** زهرا پور اسماعیل