زنانی که در جریان جنگ تحمیلی مادر شهید یا همسر شهید نام گرفتند و جنگ هنوز برایشان تمام نشده است و همچنان اثرات جنگ در زندگیشان زنده و جاری است. استقامت مادران شهدا انسان را به حیرت فرو میبرد، مادرانی که در کربلای ایران همچون ام البنین، تجلی واقعی ایثار شدند.
بزرگ زن تاریخ اسلام که چهار فرزند دلاورش را در حماسهی عاشورا تقدیم اسلام کرد
ام البنین الگوی بردباری در برابر داغ عزیزان است، زنان بزرگی همچون او با تربیت فرزندان شایسته و تقدیم کردن جگرگوشه هایشان و صبر و صلابت در برابر این غم، تاریخ مادران حماسه ساز را برای همیشه ماندگار ساختند.
رسم بر این است که با نزدیک شدن به روز مادر، فرزندان به سراغ مادرانشان بروند، اما زمانی که فرزندان افلاکی باشند و مادران خاکی، رَویه کاملا برعکس میشود و مادران شهدا در آستانه روز مادر به دیدار فرزندانشان در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) میروند.
کسی نبود که از محبت عمیق و عجیب حاج قاسم به خانواده شهدا بی خبر باشد
حتی همانهایی که همیشه همراه سردار بودند هم گاهی از راز عشق و علاقه بی حد او به مادران و فرزندان شهدا، سردرنمی آوردند.
حالا که بعد از یک سال از شهادت حاج قاسم، وصیت نامه اش پیش چشم ماست، راز این ارادت و عشق بی حساب برایمان معلوم شده، آنجا که سردار نوشته: «در این عالم، صوتی که روزانه میشنیدم و مأنوس با آن بودم و همچون صوت قرآن به من آرامش میداد و بزرگترین پشتوانه معنوی خود میدانستم، صدای فرزندان شهدا بود که بعضاً روزانه با آن مأنوس بودم، صدای پدر و مادر شهدا بود که وجود مادر و پدرم را در وجودشان احساس میکردم»
به بهانهی روز تکریم مادران و همسران شهدا به سراغ مادر شهید شاهرخ مهری زاده رفتیم.
این روایت مادرشهیدی است که تنها فرزندش را تقدیم اسلام کرد
داستانی دارد، صبوریت. آن روز که تو را دیدم، آثار زمان بر خطوط پیشانی ات نشسته بود، قد خم کرده بودی، تجربهی ذره ذره آب شدن بر جسم و جانت هویدا بود.
اما تو، زمان را مقصر نمیدانستی، گفتی دقیقا ۳۸ سال پیش بود که روحت در یک لحظه فرتوت شد.
نمیدانم، آیا تصوری از، تمام وجود را در خاک نهادن دارید؟
وجودی که حاصل سالها رنج و محنتت بود و آرام و بی تقلا به عروج عاشقانه سوقش دادی؛ و کیست که توانایی انکار استقامت تو را داشته باشد؟
ایمان و صبوریت، پناهگاهی است برای روزهایی که دست و دلمان میلغزد.
مادر شهید مهری زاده روایت میکند:
شاهرخ ۶ ماهه بود که همهی دار و ندارم شد، زنی تنها که مسئولیت یک پسر بچه را به عهده داشت تنها فرزندم را به دندان گرفتم تا آب در دلش تکان نخورد. کارخانه بسته بندی خرما، کارخانه گندم همه از رنج هایم خاطره دارند.
شاهرخ داشت قد میکشید و من قد و بالایش را برانداز میکردم و کیف میکردم، احساس میکردم پناه بی پناهی هایم خواهد شد، در دنیای خیالم شاهرخ را با لباس دامادی میدیدی و نوههایی که از سر وکله ام بالا میروند.
اما صدای توپ و تانک دشمن بعثی رشتهی افکارم را پاره کرد، جنگ نابرابر به درب خانه رسیده بود وخرمشهر سلاحی جز جوانانش نداشت.
اولین باری که شاهرخ به جبهه رفت ۱۹ ساله بود، امام فرموده بودند حصر آبادان باید شکسته شود، شاهرخ روح وقلبش را به امام سپرده بود به راستی نفوذ معنوی امام خمینی، عطش شهادت را در او زنده کرده بود.
روح شاهرخ در تب و تاب به دست آوردن موهبتی عظیم بود، به شلمچه رفت و دو پایش ترکش خورد و برای درمان به تهران اعزام شد بعد از مرخص شدن از بیمارستان، عصا به زیر بغل در خانه میچرخید و ناله سر میداد که چمران رفت و من ماندم،۶ ماه از غم چمران سرگشته شده بود.
بیشتر بخوانید : نذر مهربانی از مادر یک شهید جاویدالاثر
بعد از بهبودی عصاها را انداخت و راهی جبهه شدپسرم را از اهواز اعزام نمیکردند، چون میدانستند دردانهای است که مادرش هر بار که به جهبه میرود، نگاهش خیره به در میماند.
اما شاهرخ تصمیمش را گرفته بود، کبوتر دلش رو به بی نهایت بال و پر میزد، با اینکه اهواز زندگی میکردیم شاهرخ سه بار از شهرستان ایذه عازم جبهه شد.
آخرین باری که میخواست اعزام شود، بین همسایهها شیرینی پخش کرد، به همه شان گفته بود، این شیرینی شهادت است انگار به او الهام شده بود.
سال ۶۱ بود که در عملیات محرم، شاهرخ به آرزوی دیرینه اش رسید، شب اربعین بود، باران میبارید، من مبهوت یک خبر بودم هر لحظه به وداع نزدیکتر میشدم، در دانهی ۲۰ ساله ام را آوردند، کفن را از چهره اش برداشتم، به چهره اش خیره شدم خنده اش را به یاد میآوردم، تنش را بوئیدم در آغوش کشیدمش، من محو خاطرات گذشته بودم، صدای خندههای کودکی اش در سرم میپیچید، اولین زمین خوردنش را به یاد اوردم که چطور قلبم ریش شد.
حالا باید محبوب ترینم را به سردی خاک میسپردم. فقط ذکر یا زینب بود که به من آرامش میداد.
از آن روز به بعد بود که تنهایی را با تمام ابعادش تجربه کردم،۳۸ سال، یک عمر است.
روحم برای شاهرخ پرواز میکرد و جسمم زمینی بود، همین فاصلهی بین جسم و روح بود، که باعث شد تن زمینی ام انواع بیماریها را تجربه کند.
بعد از شهادت شاهرخ ۱۵ عمل سنگین انجام دادم، حتی خانه ام را فروختم و خرج عمل هایم کردم.
حالا با همسایه ام زندگی میکنم، از مال دنیا چیزی ندارم و اگر این همسایه برای رضایت خداوند، کنارم نبودند، معلوم نبود چه بر سرم میآمد.
مرا به پزشک میبرند، توان آشپزی ندارم واقعا این همسایه برایم کم نمیگذارد. این روزها که سن و سالی از مادران شهدا گذشته است، آنها نیاز به مراقبتهای پزشکی دارند به خصوص، مادران شهدای تک فرزند که سالهای پر رنجی را پشت سر گذاشته اند.
شاه پسند ده نو، مادر شهید شاهرخ مهری زاده سالهاست که مزاری برای خودش کنار فرزندش آماده گذاشته تا به قول خودش ببیند، چرخ بازیگر روزگار، کی او را به فرزندش میرساند.
او درکنار مزار فرزندش و به یاد کودکیهای او لالایی میخواند:
لالالالا لالالالایی شلمچه میروی پس کی میایی.
لالالالا لالالا لایی به فکه میروی پس کی میایی.
لالالالا لالالالایی عزیزم بچینم گل سر راهت بریزم.
لالالا لالالا یی سر راهت دو تا شد، عزیز از من جدا شد.
لالالالالا لالالالایی بخواب جونم بِخواب آرام جونم.